عقلانيت خودكامه ، حسّانيت جهاني


عقلانيت خودكامه ، حسّانيت جهاني

يك ملاحظه ي ميني مال در حاشيه ي «هنر ، و جهاني شدن»

(اكبر رادي)

وليكن مسأله اين است كه من بر روي صحنه هيچگاه به واژه هاي فاخري از جنس «عقلانيت» و «خرد ورزي» ارادتي نداشته ام . چرا كه مي دانم انديشه ي خالصي كه در سنت هاي عقلاني يك قوم مايه بسته (بي هر جلاي شعر و شهودي )هنر نيست ؛ يكي ازسُمبه هاي خطبه ي تبليغ يا «بيزنس» بازار قديم است ؛ بالاخص در چرخه ي فرهنگ معاصر و امروز كه عقلانيت و خرد در قرائت ما اسباب تكبري است كه ميل به سركوب ، ‌سروري ، ‌تحقير ضعيفان و طراحي جهان به الگوي ارباب و رعيتي دارد و امتحان خود را هم بارها در اين شصت ساله پس داده است .

چنانكه ويرانه هاي بوسني ،‌مصائب افغانستان ، سلاخ خانه بغداد يا آن بلاي نازلي كه در آشويتس وهيروشيما و كجاهاي اين كره ي كوچك ما بر سر فرزند مظلوم آدم آمده است ،‌ناشي از پيام هاي حساس مردان مصلح تاريخ نبوده ، بلكه فرايند اجلاس هاي رهبران عقل كل ، ماجراجويان سياسي و مشاوران ظريف ، منطقي ، فرومايه بوده است و بعد از اين هم اگر مصيبت عظماي ديگري دان دنياي نگونبخت ما را بگيرد ، يقين كنيد كه ريشه در عقلانيت غاصبانه پدرخوانده ها ، ‌يكه تازان و قطبيان خردورز دارد .مي دانيد؟ جَرگه ي جانيان متفكري از طيف بوش ، ‌بلر، شارون كه نقداً بر كرسي توليت جهان تكيه داده اند و باري به هر طريق كيش جنگ را به دنيا اماله مي كنند. با دارو دسته و باند اراذل انديشمندشان مسلم آدم بُله و بَليه يا به رغم بعضي حضرات همچه احساساتي و خُلواره نيستند ، برعكس ، اشخاص معقول ، خردمند ، و گاه مطبوع و ملوسي هستند كه بر خرابه هاي زمين لبخندهاي مليح مي زنند و به پا نشاطي قربانيان خود گُلف و تنيس مي كنند.

در اين پرده ي عريض جهاني است كه مي خواهم به صحنه برگردم و انگشت روي گوشه اي بگذارم كه با «فاصله»هاي برشتي زاويه ي مختصري پيدا مي كند.و از همين زاويه ي اندك است كه ملاحظه مي كنيم تقويم جهاني اين شصت ساله (بعد از برشت و جنگ) نشان داده است كه زنجيره ي جنايات بشري بسيار پيچيده تر از دادگاه هاي نمايشي برشت عمل كرده ، كه خواستار بهبود حال جهان با دو قوه ي عقل و دانش بوده است. حال آنكه به روزهاي غم انگيز «بم» نگاه مي كنيم ؛ در آن قهر ناحق طبيعت و آن كشتار وحشيانه سحرگاهي شاهديم كه نه در سراسر ايران ،‌كه از چهار سوي عالم به تسلي و همدردي با داغديدگان زلزله  بر مي خيزند؛ حتي از ناحيه ملتي دوردست كه دولتمردانش ربع قرن است با همين ستمزدگان طبيعت غير مستقيم در جنگ سرد و چالشند. گويي جهان در يك همزماني بسيار فشرده از محدوده ي عقلانيت اقليمي به يك حس شامل زميني ارتقا يافته ، گويي كه آن صحنه هاي امداد و همدلي از بركات ناموس جمع و فطرت بشري بوده است.

با اين همه ما از پشت اين پانوراماي زيباي محزون صداي چوبي پا را روي قله هاي غرب شنيده ايم و اينك باور داريم كه نسل مردان بلند بالايي از تبار داستايوسكي و تولسوي بيا تا پيكاسو ،‌اليوت ، پروست ، بكت ، كامو ، برگمان ، كه ،‌عين دايناسورها ي ماقبل تاريخ منقرض شده تأثر، سينما ، شعر، رمان ، چه ،‌تبديل به يك بازي مطرح بولينگ گرديده است كه فرقه اي از استوپ هاي اخته ي آدمي در آن جست و خيز مي كنند. آري ، نيم قرني است كه صداي ترك خوردن بناي معظم انديشه و هنر از منتهااليه غرب به گوش حساس ما هم رسيده ،‌نيم قرني است كه ديگر غول در غرب به دنيا نيامده ، و هر چه هست نه خورشيدهاي درخشان ، جرقه هاي كم سويي است كه زير تابش تكنيك هاي قدرتي يك دم شعله مي كشند و تمام مي شوند، و جاي آثار با شكوه و شاهكارهاي طلايي نسخه هاي الوان تئوري مثل دستمال مصرف شده به شرق مادر ما پرتاب مي كنند. آيا مشعل جاودان هنر بعد از دوهزارو پانصد سال سابقه ي المپيك به خاموشي گراييده است ؟ آيا زمين تاريك مي شود؟

من گمان مي كنم آنچه در چَنته مانده ، ضامن بقاي سياره ي آبي ما و پيوندهاي تعاملي ميان تيره هاي الوان مردمان شده است ،‌ يك زبان معطوف به حسّانيت جهاني است ، نه آن عقلانيت خود كامه و خرد نژادي كه پايه آلوده به كبر و عقده ي مهتري است و دنيا را در روند منافع خود به پرتگاه جنگ ، تباهي ، وحشت كشانده است . پس براي اينكه بنيان آن بهشت گمشده را در اين عصر عقلانيت سنگي روي صحنه بيفكنيم ، بايد آستانه ي عمل دراماتيك را حسي كنيم ، موج اين هماني بازي را بالا بياوريم و «فاصله» نقشباز و نقش و اين هر دو رابا مخاطبان خود در شرايط انساني ، گلاويز با شرّ غالب و همزاد با نقش و نقشباز بپندارند؛ نه اينكه جريان واقعه را قطعه قطعه (اپيزوديك) ، منظر صحنه را دادگاهي در «لانگ شات» و آدم هاي جاندار آن را اجساد متحركي ببينند كه بين خرده رسم ها و آرايش هاي قراردادي در موزه ي ايدئولوژي خود راه مي روند و لاجرم تاثير مرده اي بر مخاطبان عصب كشيده و «بي حس» شده مي گذارند. دوستان ما بي شك مستحضرند كه مقصود من تخليه ي رواي (كاتارزيس) يا ملودرام هاي سبك هندي نيست ، به هيچوجه ، غرض انتقال انرژي هاي نهفته درام به آيين همگرايي ، يعني يك سيستم عرفان جهاني ،‌يعني سرشاري درون از عواطف مدرن بشري است ؛ آنچه در يكي از اندام هاي فرسودة جهان ما (غرب) مبتلا به شقاقلوس شده، انسان هاي ما را گرفتار خلأ ، فلج، اغماي حسي و ناتواني عصبي كرده است و اما .  



آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: